دانلود کتاب گاماسیاب ماهی ندارد
دانلود کتاب گاماسیاب ماهی ندارد
دانلود کتاب گاماسیاب ماهی ندارد ، یک کتاب زیبا و دوست داشتنی که امروز در سایت منوجانی منبع دانلود کتاب رایگان و خرید کتاب های نایاب قرار داده ایم . برای اعضای سایت که با خواندن کتاب گاماسیاب لذت مطالعه را داشته باشند.
گاماسیاب کجاست
سراب گاماسیاب در استان همدان که سرچشمه بسیاری از رودخانهها است، یکی از زیباترین و بزرگترین سرابهای منطقه غرب کشور است. رود گاماسیاب رودی است جاری در غرب ایران.که بخاطر رود زیبا کتاب گاماسیاب ماهی ندارد را نوشته اند ، این رودخانه از چشمههای آهکی واقع در ۲۱ کیلومتری جنوب شرقی شهرستان نهاوند واقع در دهستان گاماسیاب در غرب استان همدان، از دامنههای شمالی ارتفاعات گرین به نام سراب گاماسیاب سرچشمه میگیرد.
قسمتی از متن کتاب گاماسیاب ماهی ندارد
در قسمت زیر بطور خلاصه ای از متن کتاب را برای شما انتشار داده ایم که یمتوانید مطالعه در مورد کتاب در سایت منوجانی داشته باشید.
کت نیمدار قهوه ای به تنش زار میزد. کنج دیوار ایستاده و زل زده بود به زمین. صورت درشتی داشت با ابروهای پرپشت و بینی بزرگی که افتاده بود در فاصله اندک دو چشم. با موهای سیخ سیخ کوتاه و گردنی باریک بر تنهای لاغر چون گنجشکی لندوک. پاهایش به نازکی پاهای لک لکی بود که در همان حوالی بر بامی شیروانی نوک میزد.
انگار همین حالا سر بزرگش از ارتفاع آن تن نحیف به پایین بلغزد. هرچه التماس کرده بود که اورا هم با خود ببرند کسی خیالش نبود. اتوبوسی که برادرش، حاج آقا ریاحی و بقیه بچههای مسجد را به طرف گنبد میبرد زوزه کشان راه افتاد و خاکی به هوا کرد و در پیچ جاده ناپدید شد. دلش میخواست او را هم میبردند.
جای کسی را که تنگ نمیکرد. مش کاظم با اصرار و عاقبت زور و کتک کاری، نگهش داشته بود که وردست میخواهد و نمیتواند دست تنها ادامه دهد. بالاخره از آن کنج کاهگلی که ایستاده بود و از خیره شدن به رد اتوبوسی که دیگر نبود دل کند. لبههای کتش را صاف کرد، شانه بالا انداخت و همراه مشتی راهی شد. وقتی در سایه دیوارها به طرف جنگل راه میرفت برق قنداق اسلحههای ژ.۳ که حاج آقا دیروز بین بچه ها تقسیم میکرد جلوی چشمش بود. همه شان از تفنگ خودش قبراقتر و نونوارتر بودند. دلخور و دمغ، ناشتا و مگسی، تبر را به دست گرفته بود و حالا در سایه درختها، شانه به شانه مش کاظم و باقی پیرمردها زیر نگاه سنگین اهالی آبادی که ریشخند و تمسخر در آن میدید راه افتاده بود به طرف درختان دامنه.
جعفر مزنگی تنها بچه شانزده ساله آبادی نبود که دلش میخواست خودش را برای انقلاب فدا کند. از همان روزهایی که بندرگز و گرگان هم افتادند در دیگ جوشان انقلاب، او، برادرش مراد و تمام بچههای آبادی به صرافت ایثار کردن برای اتفاقی بودند که میدانستند دارد جلو می آید. انقلاب برایشان همان سیلی بود که یک سال تراورسهای چوبی راه آهن را برد، یا آن درخت بلند که افتاد و جاده بندرشاه را بست.
شاید فقط میریونس میدانست دارد چه میشود. جعفر تبر را بالا میبرد و بر درخت میکوبید به یاد میریونس و باقی بچه ها بود که دستشان روی ماشه تفنگها می لغزید.
میریونس تنها درس خوانده آن حوالی از طهماسبیها بود و دانشگاه میرفت. شبی بعد از نماز عشا در مسجد بر منبر رفته بود و بعد از کش و قوس بسیار و آوردن اسم آدمهایی که نه جعفر میشناخت نه باقی و مثل اسم تكنسین واکسیناسیون و تلقیح دامهای آبادی سخت تلفظ میشدند، گفته بود: «ای اهالی مزنگ بدانید که دارد انقلاب میشود.» انقلاب؟ انقلاب دیگر چیست؟ بعد از سخنرانی میریونس جوانها هلهله کرده بودند و حاج عبدالله بلند و قرا طوری که مادران آبادی هم در خانه هاشان صدا را بشنوند تشر زده بود که «شماها چه میدانید انقلاب چیست؟ اگر می خواستید انقلاب کنید چرا با خود شاه انقلاب نکردید؟ خود اعلیحضرت فرموده بود که انقلاب سفید.» میریونس فریاد کشیده بود: «حالا دیگر اعلیحضرتی در کار نیست کربلایی. اعلیحضرت شما دیروز رفت پی کارش. رفت پیش ارباب آمریکایی اش.» و جعفر از کربلایی شدن حاج عبدالله دلش غنج رفته بود.
مش کاظم همان شب پسرها را نصیحت کرده بود که دنبال این چیزی که اینها می گویند، یعنی همین انقلاب، نباشند. چرا که اگر همین زمین زراعی را هم از آنها بگیرند هشتشان میشود گروی نه. گاوها گرسنه میمانند و نان خالی هم ندارند سق بزنند. و مگر ندیدید حاج عبدالله و پسرهاش چه رویی ترش کرده بودند؟ حتی به سه ورزایی که در حیاط خانه بود و دو گاو ماده ای که بهار جفتشان میداد اشاره کرد و قول داد گوسالههای امساله نطفه نبسته را بدهد به پسرها تا آرام آرام آنها هم خانه و زندگی به هم بزنند. پسرها از صبح فردا برای نماز ناشتا میرفتند توی مسجد و مینشستند پای صحبت میریونس و جوانهای دیگری که با خود از شهر آورده بود.